وَحدَهُ لااِلهَ اِلاّ هُو
ای فدای تو هم دل و هم جان
وی نثار رهت هم این و هم آن
دل فدای تو، چون تویی دلبر
جان نثار تو، چون تویی جانان
دل رهاندن زدست تو مشکل
جان فشاندن به پای تو آسان
راه وصل تو، راه پرآسیب
درد عشق تو، درد بیدرمان
بندگانیم جان و دل بر کف
چشم بر حکم و گوش بر فرمان
گر سر صلح داری، اینک دل
ور سر جنگ داری، اینک جان
دوش از شور عشق و جذبهٔ شوق
هر طرف میشتافتم حیران
آخر کار، شوق دیدارم
سوی دیر مغان کشید عنان
چشم بد دور، خلوتی دیدم
روشن از نور حق، نه از نیران
هر طرف دیدم آتشی کان شب
دید در طور موسی عمران
پیری آنجا به آتش افروزی
به ادب گرد پیر مغبچگان
همه سیمین عذار و گل رخسار
همه شیرین زبان و تنگ دهان
عود و چنگ و نی و دف و بربط
شمع و نقل و گل و می و ریحان
ساقی ماهروی مشکینموی
مطرب بذله گوی و خوشالحان
مغ و مغزاده، موبد و دستور
خدمتش را تمام بسته میان
من شرمنده از مسلمانی
شدم آن جا به گوشهای پنهان
پیر پرسید کیست این؟ گفتند:
عاشقی بیقرار و سرگردان
گفت: جامی دهیدش از می ناب
گرچه ناخوانده باشد این مهمان
ساقی آتشپرست وآتش دست
ریخت در ساغر آتش سوزان
چون کشیدم نه عقل ماند و نه هوش
سوخت هم کفر ازآن و هم ایمان
مست افتادم و در آن مستی
به زبانی که شرح آن نتوان
این سخن میشنیدم از اعضا
همه حتی الورید و الشریان
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لااله الا هو
از تو ای دوست نگسلم پیوند
ور به تیغم بُرند بند از بند
الحق ارزان بود ز ما صد جان
وز دهان تو نیم شکّرخند
ای پدر پند کم دِه از عشقم
که نخواهد شد اهل این فرزند
پندِ آنان دهند خلق، ای کاش
که ز عشق تو میدهندم پند
من ره کوی عافیت دانم
چه کنم کاوفتادهام به کمند
در کلیسا به دلبری ترسا
گفتم: "ای جان به دام تو در بند
ای که دارد به تار زنارت
هر سر موی من جدا پیوند
ره به وحدت نیافتن تا کی
ننگ تثلیث بر یکی تا چند؟
نام حقِّ یگانه چون شاید
که اَب و ابن و روحِ قُدْس نهند؟"
لب شیرین گشود و با من گفت
وز شکرخند ریخت از لب قند
که گر از سرِّ وحدت آگاهی
تهمت کافری به ما مپسند
در سه آیینه شاهد ازلی
پرتو از روی تابناک افگند:
سه نگردد بَریشَم ار او را
پرنیان خوانی و حریر و پرند
ما در این گفتگو که از یک سو
شد ز ناقوس این ترانه بلند
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لااله الا هو
دوش رفتم به کوی باده فروش
ز آتش عشق دل به جوش و خروش
مجلسی نغز دیدم و روشن
میر آن بزم پیر باده فروش
چاکران ایستاده صف در صف
باده خواران نشسته دوش بدوش
پیر در صدر و میکِشان گِردَش
پارهای مست و پارهای مدهوش
سینه بیکینه و درون صافی
دل پر از گفتگو و لب خاموش
همه را از عنایت ازلی
چشم حقبین و گوش رازنیوش
سخنِ این به آن هنیئاً لک
پاسخِ آن به این که بادت نوش
گوش بر چنگ و چشم بر ساغر
آرزوی دو کون در آغوش
به ادب پیش رفتم و گفتم:
ای تو را دل قرارگاه سروش
عاشقم دردمند و حاجتمند
درد من بنگر و به درمان کوش
پیرْ، خندان به طنز با من گفت:
ای تو را پیرِ عقلْ حلقه به گوش
تو کجا ما کجا که از شرمت
دختر رَز نشسته بُرقَعْپوش
گفتمش: «سوخت جانم، آبی ده
و آتش من فرونشان از جوش؛
دوش میسوختم از این آتش
آه اگر امشبم بُوَد چون دوش
گفت خندان که: هین پیاله بگیر
بِستَدَم، گفت: هان! زیاده منوش
جرعهای درکشیدم و گشتم
فارغ از رنج عقل و زحمتِ هوش
چون به هوش آمدم یکیدیدم
مابقی را همه خطوط و نقوش
ناگهان از صَوامِعِ ملکوت
این حدیثم سروش گفت به گوش
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لااله الا هو
چشم دل باز کن که جان بینی
آنچه نادیدنی است آن بینی
گر به اقلیم عشق روی آری
همه آفاق گلستان بینی
بر همه اهل آن زمین به مراد
گردش دور آسمان بینی
آنچه بینی دلت همان خواهد
وآنچه خواهد دلت همان بینی
بیسروپا گدای آن جا را
سر ز ملک جهان گران بینی
هم در آن سر برهنه قومی را
بر سر ازعرش، سایبان بینی
گاه وجد و سماع هر یک را
بر دو کون آستینفشان بینی
دلِ هر ذرّه را که بشکافی
آفتابیش در میان بینی
هرچه داری اگر به عشق دهی
کافرم گر جوی زیان بینی
جان گدازی اگر به آتش عشق
عشق را کیمیای جان بینی
از مضیق حیات درگذری
وسعت ملک لامکان بینی
آنچه نشنیده گوشت آن شنوی
وآنچه نادیده چشمت آن بینی
تا به جایی رسانَدَت که یکی
از جهان و جهانیان بینی
با یکی عشق ورز از دل و جان
تا به عینالیقین عیان بینی
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لااله الا هو
یار بیپرده از در و دیوار
در تجلی است یا اولیالابصار
شمع جویی و آفتاب بلند
روز بس روشن و تو در شب تار
گر از ظلمات خود رهی، بینی
همه عالم مشارق انوار
کور وَش قائد و عصا طلبی
بهر این راه روشن و هموار
چشم بگشا به گلستان و ببین
جلوهٔ آب صاف در گل و خار
ز آب بیرنگ صد هزاران رنگ
لاله و گل نگر در این گلزار
پا به راه طلب نه از ره عشق
بهر این راه توشهای بردار
شود آسان ز عشق کاری چند
که بود پیش عقل بس دشوار
یار گو، بالغدو و الآصال
یار جو بالعشی والابکار
صد رهت لَن تَرانی اَر گوید
بازمیدار، دیده بر دیدار
تا به جایی رسی که مینرسد
پای اوهام و پایۀ افکار
بار یابی به محفلی کآنجا
جبرئیل امین ندارد بار
این ره، آن زاد راه و آن منزل
مرد راهی اگر، بیا و بیار
ور نه ای مرد راه، چون دگران
یار میگوی و پشت سر میخار
هاتف، ارباب معرفت که گهی
مست خوانندشان و گه هشیار
از می و جام و مطرب و ساقی
از مغ و دیر و شاهد و زُنّار
قصد ایشان نهفته اسراری است
که به ایما کنند گاه اظهار
پی بری گر به رازشان دانی
که همین است سر آن اسرار
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لااله الا هو
منابع:
فسایی، رستگار(دکتر)، انواع شعر فارسی، شیراز، انتشارات نوید، چاپ اوّل: 1372، صص 639- 643 .
وبگاه گنجور.
به نام کردگار هفت افلاک
که پیدا کرد آدم از کفی خاک
خداوندی که ذاتش بی زوال است
خرد در وصف ذاتش گُنگ و لال است
زمین و آسمان از اوست پیدا
نمودِ جسم و جان از اوست پیدا
مه و خورشید نورِ هستیِ اوست
فلک بالا زمین در پستی اوست
زوصفش جان ها حیران بمانده
خرد انگشت در دندان بمانده
ز کُنهِ ذات او کس را خبر نیست
بجز دیدار او چیزی دگر نیست
نـه کس زو زاده نـه او زاده از کس
یکی ذات است در هر دو جهان بس
الهی بر همه دانای رازی
به فضل خود ز جمله بی نیازی
الهی جز درت جایی نداریم
کجا تازیم چون پایی نداریم
الهی من کی ام این جا؟ گدایی
میان دوستانت آشنایی
الهی این گدا بس ناتوان است
به درگاه تو مشتی استخوان است
الهی جان عطّارست حیران
عجب در آتش مهر تو سوزان
دلم خون شد ز مشتاقی تو دانی
مرا فانی کن و باقی تو دانی
منبع: عطّار نیشابوری، فریدالدّین، الهی نامه، تصحیح: هلموت ریتر، تهران، انتشارات توس، چاپ دوم: 1368 صص 2 -11.
منبع تصویر: آژانس عکس ایران.
ای ناگزران عقل و جانم
وی غارت کرده این و آنم
ای نقش خیال تو یقینم
وی خاک جمال تو گمانم
بی هیچ بخر مرا هم از من
هـرچند که رایــگان گـرانــم
در نامه به جای دیده بنشین
تا نامۀ نانبشته خوانم
منبع: دیوان سنایی، مدرس رضوی، تهران، انتشارات سنایی، چاپ سوم: 1362، صص384 و 385.